پاندورا

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید، که خاموشی به هزار زبان در سخن است....

پاندورا

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید، که خاموشی به هزار زبان در سخن است....

گناه!


چشمان هوس آلودتان را

به چشمان و بدن ترسانش دوخته اید

و دم از خدای میزنید!

نگاه میکنم...

به دستانی که

به سوی خداوند دورغینتان بلند است

و چون شما

تنها روزیش را از دست

بندگانی می ستاند،

که شما ز آنان!

 دستان به چرک نشسته ای که

شما می ستاییدشان!

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
سیاوش پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ب.ظ http://hypericology.blogsky.com

سلام عزییییییییییزم ! چقدر خوشحالم که بالاخره وبلاگ زدی گلم .. تبریک میگم و منتظر نوشته های بعدیت هستم گلم ...

و چون شما

تنها روزیش را از دست

بندگانی می ستاند،

که شما ز آنان!

این بخش زیبا بود .. منو یاد یه موضوعی در بحث های خداشناسی مینداخت که چندی پیش داشتیم !! فکر کنم مال همون لینکیه که تو فیس بوک گذاشتم از یه مرد آته ئیست .. می گفت خدایی که همیشه محتاجه به پول بنده گانش و ... بگذریم .. فقط قسمت اخر عزیزم یه حذف به قرینه داری که اگه جمله آخر رو کامل کنی به نظرم منظور و مفهوم درستی در نمیاد ... به خدایی خدایتان باید شک کرد یا حماقت شما !! در واقع بخش اخر میشه یا به حماقت شما شک کرد !! خب ؟

موافقم عزیزم راستش اتفاقی نوشتمش و به دل خودمم ننشست چند جمله! اما دستش نزدم و گذاشتم باشه ... یه نوع پراکندگی درش هست که ذهن و احساس نمی پذیرتش.. باید اصلاح بشه ... قسمت آخرشم که گفتی دقیقا حرفت رو قبول دارم...

سیاوش پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ http://nabsh.blogsky.com

شکی که به خدایی خدایشان می کنی عزیزم (هر چند که کل قضیه خدایی و این معنا و مفهوم کلاْ زیر سئواله و نیاز به شک کردنی نیست و اعتبار و ارزشی در این معنا وجود نداره که بخواهیم به مدل های دروغینش شک کنیم حتی !! ) اشاره به بی اعتباری اون مفهوم داره و حالا بر همین وزن اگر به حماقتشون بخوای شک کنی یعنی بر همون وزن حماقتشون رو بی اعتبار می دونی که این با منظور و مفهومی که مد نظر داری همخوانی نداره .. به جای حماقت برای شک کردنی که می خواد اون مفهوم رو از اعتبار و وجاهت بندازه باید به یک مفهوم مثبت شک کنی مثلاْ به انسانیت یا شرف و عدالت و ... شون ! متوجه منظورم شدی گلم ؟
راستی این شعر چه مناسبتی داشته ؟

آره عزیزم دقیقا حرفت رو متوجه شدم و قبول دارم... مرسی از انتقادت
نمیدونم اون شب ذهنم سر حرفی مشغول شد در ارتباط با فاحشه ها و نگاهی که از دید مذهبی و اعتقادی به اونها وجود داره و بقیه خودشون رو محق میدونن که محکومشون کنن ... به این دلیل بود ...

سیاوش دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ب.ظ

دیگه نمی نویسی عزیز دلم ؟

دوست دارم اما فعلا حسی برای نوشتن نیست عزیزم... :* تو اونیکی بلاگ برات نوشتم گلم ... امیدوارم زودتر بتونم که باز بنویسم... ببخش که بعد از ۱۰ روز نظرت رو دیدم :(

دامون یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 ب.ظ

پاندورای عزیزم چرا دیگه نمی نویسی؟ یادته در مورد نوشتن خودت به من چی گفتی؟
دوست دارم باز هم اینجا بخونمت عزیزم

به سیاوش گفتم عزیزم چرا دوست دارم اما چه کنم که فرصتی نیست ... بدجوری درگیرم ... در اوقات بیکاری هم که آرامش نیست......!

سیاوش شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ق.ظ

دیگه نمی نویسی عزیز دلم ؟

شاید شاملو قشنگتر گفته چرا عزیزم...

از دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها توانم گفت
غم نان اگر بگذارد
رنگ ها در رنگ ها دوید
از رنگین کمان بهاری تو
که سرا پرده در این باغ خزان رسیده بر افراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد
غم نان اگر بگذارد ...
... غم نان اگر بگذارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد