پاندورا

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید، که خاموشی به هزار زبان در سخن است....

پاندورا

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید، که خاموشی به هزار زبان در سخن است....

نیستی


معنای واژه ها را در تنگنای بی معنی افکار در هم میشکنم

زیستن را تجربه ای دوباره میخواهم...

وقتی که دستها خطوط خود را از دست می دهند

نقشی از نیستی پدید می آورم که بر پوچیش بخندم

که بر پوچیش بگریم...

وقتی که افقها در مه ای پنهان است

وقتی که خورشید رنگ می بازد

وقتی که پاها از توان می افتد

وقتی که صدایی شنیده نمی شود

چه ترسی ست در میان ظلمت زیستن

چه دردی ست در میان ظلمت در فضایی تهی دستی را دراز کردن!

گناه!


چشمان هوس آلودتان را

به چشمان و بدن ترسانش دوخته اید

و دم از خدای میزنید!

نگاه میکنم...

به دستانی که

به سوی خداوند دورغینتان بلند است

و چون شما

تنها روزیش را از دست

بندگانی می ستاند،

که شما ز آنان!

 دستان به چرک نشسته ای که

شما می ستاییدشان!

 

 

 

خنده زمان


آه زمان ...

 همچنان چه بی رحمانه پنهان می کنی حضور را
 و چه سخاوتمندانه به تصویر میکشی گذرت را
 و من چه بی صدا به لبخند فاتحانه ات می نگرم
 و در آینه ات مکرر میشکنم...
 مرا زخم حسرتی بود از دیر باز
 و تو به تیرگی دستانت آن را پوشاندی
 و در آن کهن سیر تکرارت به نیستی کشاندی
 پوشش ریا و پژواک تنهایی
 در گریز از سنگلاخ های طاقت فرسا
 و راه امید و فرداهای دور
 و تو باز همچنان به سیر بی وقفه ات ادامه میدهی...